در سبوی عشق ندیدم سخنی غیر از عشق
دل به شیرین دادمو رفتم به پیرامون عشق
تا که عاقبت کرد عشق شیرین دل ما رسوا
شد دلم گرفتار به مرغ عشق
تا که کرد روزی ترک مرا شیرین
از درد دوری حیران واز عشقش گریان
شیرین تو مرا رها کردی
بردی لب چشمه تشنه آوردی
شدم تشنه عشق در این بادی
از عشق او مست گردید تن جانم
زد جام به نام عشقو خنده بر جانم
................................................
گر پیر انجمن بود میشد عاشق
شیرین رفت نبود میل با من
من را رها کردی در عشق
من را رها کردی در خود
من را رها کردی به حال خود
تا بروم تاربروم تا بروم
تا بروم به خود وعشق
بگویم آرام بگیر
تو نکن دل رسوا
تو نشو عاشق
...............................................
مگر بی عشق میشود زندگی کرد
مگر بی عشق میشود پرواز کرد
مگر بی عشق میشود شعر نوشت
مگر میشود بی عشق به فردا رسید
لب چشمه رفت بی فیض گذشت
این عشق است که به منو تو جان میدهد
در دل منو تو پای می زارد
بی عشق نمی شود زندگی کرد